خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد.
بهش اس ام اس می زنم :«بیت دوم اون شعر فاضل که پریروز تو ماشین خوندی چی بود؟» جواب نمی دهد.
بلند می شوم می روم آشپزخانه که چشمم می خورد به صفحه ی تلوزیون و به بابا می گویم :« ئه! آقای حق شناس!»
آقای حق شناس را آن سال که با هیئت عباسیون رفتیم شمال شناختیم. آرام بود. و یک خنده ی محزون روی لب هاش. و یک حلقه ی نرم غم توی چشم هاش.رو تخت چرخ دار سفیدی خوابیده بود که مادرش، که مادر پیرش حرکت می داد. قطع نخاع بود. و فقط می توانست سر و گردنش را، با مشقتی درد آلوده تکان بدهد.
« بابا آقای حق شناسو!»
توی تلوزیون، روی یک صندلی چرخدار نشسته. با زحمتی وصف نشدنی گوشی موبایل را کنار گوشش نگه داشته و با همان لبخند ِ چند سال پیش دارد حرف می زند. از خودم می پرسم واقعا اگر همه ی دنیا را هم به این مرد بدهند جبرانِ این بیست و چند سالی می شود، که روی تخت افتاده و مادرش پرستاریش را می کند ؟
اصلا اگر تمام این دنیای لعنتی را به کسی بدهند، حاضر است آیا، که با درد زخم بستر بخوابد، با درد زخم بستر بیدار شود، با درد زخم بستر نفس بکشد و با درد زخم بستر زندگی کند؟...
جواب اس ام اسم روی میز می لرزد: خطی کشید روی تساوی عقل و عشق / خطی دگر به قاعده ها و مثال ها .
بعد نوشت: مرگ بر آمریکا... (کلیک اولو کلیک دوم)